هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

هلیا جون و مساله پارک رفتن !!!

دختر نازم از وقتی ننه سرما رفته و بهار اومده ، روزی سه چهار بار باید ببریمت پارک ، باغ یا هر جایی غیر از خونه تا بچرخی و بدوی و بازی کنی و از عطر و بوی بهار لذت ببری . مینی پارک سرپوشیده قصر کودک : پارک تفریحی باباامان : هلیا جون در حال نقاشی با ذغال در خونه روستا : هلیا خانوم در پارکشهر نزدیک خونمون: و یک حمام گرم بعد از گردش در طبیعت خیلی لازمه : عسلکم امیدوارم همیشه گل لبخند روی لبهای خوشگلت بشینه . بوووووووووووووووووووووووووس ...
28 فروردين 1391

تولد 20 سالگی اکرم جون

بازم شادی و بوسه ، گلهای سرخ و میخک میگن کهنه نمیشه تولدت مبارک اکرم جون تولدت مبارک ، من و هلیا بابت زحماتی که برای هلیا میکشی یک دنیااااااااااااااااااااااا ازت ممنونیم ، بهترین ها رو برات در طول عمر ارزو میکنیم . چند تا عکس از هلیا جون کنار کیک تولد اکرم جون در خونه خاله ثریا : هلیا جون و ارتین جون : ...
28 فروردين 1391

عکسهای نوروز 1391

سفره هفت سین ( با عجله تمام و با کمک اکرم جون ظرفهای سفالی رنگ و تزیین شد ): و این هم پرنسس عزیزم در سال نو : « بقیه عکسها ادامه مطلب » و این هم امیر حسین جون : ...
15 فروردين 1391

نوروز 1391 مبارک

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه و بانگ پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش بحال روزگار... یکسال دیگر هم گذشت ، شیرین تر از هر سال ، خدایا هر چه کردم دیدی ، وای بر من که هر چه بخشیدی و عفو کردی ندیدم ... چهار فصل گذشت ، هر بار که هراسان شدم پناهم دادی ، به آرامش و امنیت که رسیدم حبیب و پناهم را از یاد بردم ... چگونه است که رهایم نکردی و من هرگر از تو نا امید نمیگردم . خدای من : صدای یا مقلب القلوب و الابصار می آید ، تو مرا میخوانی که بخوانمت... این منم با حسرت سالهای رفته ، یا مدبر اللیل و النهار... ...
7 فروردين 1391

خداحافظ سال 90

سال 90 هم داره تموم میشه و همه در تب و تاب نوروز و آغاز سال نو هستند. سال 90 با خوبی ها و بدی هاش به واپسین روزهای خودش رسیده و من میخواهم ورق روزهایی که بدیها و کدورت ها رو تجربه کردم پاره کنم و بندازمشون دور ... اگه بخوام یک مرور کلی بر سال 90 داشته باشم درحال حاضر اینها یادم میاد : سال 90 یک نفر که اصلا ازش انتظار نداشتم با تهمتهایی که اصلا لایقش نبودم بدجوری ناراحت و داغونم کرد ، شکر خدا تونستم غرورم رو بشکنم و برم به دیدار کسی که واااااااااااقعاً دلم رو شکسته بود ، کسی که با حرفهاش کینه ای رو به دلم گذاشت که فکر نمیکردم تا اخر عمرم بتونم ببخشمش و باهاش صحبت کنم اما ، اما به لطف خدا تونستم این ببخش رو در انتهای سال 90 ...
29 اسفند 1390
1